.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۵۴→
وازکنارم رد شد...پشت سراونم متین رفت.باحرص زل زده بودم به نیکو...همیشه آدم و توعمل انجام شده قرارمیده و به جای من اظهار نظر میکنه!!هم مجبورم کرد بیام شمال وهم الان داره مجبورم می کنه برم کوهنوردی...بابامن وچه به کوهنوردی؟!مرده شورت وببرن نیکو خره.
- نمیری؟!
باصدای ارسلان به خودم اومدم...بهش چشم غره رفتم ودهن باز کردم تاجوابش وبدم که نیکا داد زد:
- دیاناا!!بیام یامیای؟!!
بیخیال حرف زدن با ارسلان شدم وروم وازش برگردوندم وبه سمت نیکا دویدم.اولین قدم وبرداشتم وتازه پاگذاشتم به جاده باریکی که بایدازش بالا می رفتیم وتوش کوهنوردی می کردیم...من ونیکا جلو می رفتیم ومتینو ارسلانم پشت سرمون.
درچشم به هم زدنی،تانصفه های راه رفتیم!!خسته که نشده بودم هیچ،دلمم می خواست بیشتر راه برم!
صدای بی حال وخسته نیکا به گوشم خورد:
- دیانا...دیانابسه!!من دیگه نمی تونم.
از حرکت وایسادم نگاهی به قیافه نیکا انداختم...صورتش سرخ شده بود ونفس نفس می زد!!وا...این چرا انقد زودنفله شد؟!!ماکه هنوزراهی نرفتیم!!
شیطون شدم وگفتم:چقد زود خسته شدی!!تازه راه نصف شده اون وخ تو بُریدی؟!!ازشب عروسیت تاحالا انرژیت تحلیل رفته!قبلا سرحال تروبودیا!!الهی بمیرم برات...الکی که نبودیه شب کلی کالری سوزوندی!!
لبخندمحوی زدوچیزی نگفت...
کنارش وایسادم تانفس تازه کنه وحالش جابیاد...متینو ارسلان عقب ترازمابودن.منتظرموندیم تااونام بیان...
طولی نکشیدکه متینو ارسلانم سر رسیدن.
متین به سمت نیکا اومدوگفت:چی شدی خانومی؟؟چرا صورتت قرمز شده؟!
نیکا گفت:دیگه نمی تونم برم متین...خسته شدم.
متین لبخندی زدونیکا رودرآغوش کشید...بادستش سرش ونوازش کردوبوسه ای روی سرش نشوند.زیرگوشش چیزی گفت که باعث شد نیکا ازخنده غش کنه!!
ای بابا...اینام که هی جلوی ما صحنه های عشقولانه درمیارن!!نمیگن مادلمون می خواد؟!!بابا همین کارا رومی کنن که جوونای مردم منحرف میشن دیگه!
متین روبه من وارسلان گفت:بچه ها نیکا خسته شده،یه ذره بشینیم استراحت کنیم؟
من اصلا خسته نبودم!!دلم می خواست بازم کوهنوردی کنم!!تازه ماباید این بیچاره هارو دو دقیقه تنها بذاریم تا باهم اختلاط کنن!!والا...همش من وارسلان عین سیریش چسبیدیم بهشون...خوگناه دارن!!تازه عروس تازه دامادن کلی آرزو دارن!!
لبخندشیطونی زدم وروبه متین گفتم:من خسته نیستم شما برید استراحت کنید...برید چهارتا کلمه باهم حرف بزنید دلتون واشه!!من به کوهنوردیم ادامه میدم.فعلا.
- نمیری؟!
باصدای ارسلان به خودم اومدم...بهش چشم غره رفتم ودهن باز کردم تاجوابش وبدم که نیکا داد زد:
- دیاناا!!بیام یامیای؟!!
بیخیال حرف زدن با ارسلان شدم وروم وازش برگردوندم وبه سمت نیکا دویدم.اولین قدم وبرداشتم وتازه پاگذاشتم به جاده باریکی که بایدازش بالا می رفتیم وتوش کوهنوردی می کردیم...من ونیکا جلو می رفتیم ومتینو ارسلانم پشت سرمون.
درچشم به هم زدنی،تانصفه های راه رفتیم!!خسته که نشده بودم هیچ،دلمم می خواست بیشتر راه برم!
صدای بی حال وخسته نیکا به گوشم خورد:
- دیانا...دیانابسه!!من دیگه نمی تونم.
از حرکت وایسادم نگاهی به قیافه نیکا انداختم...صورتش سرخ شده بود ونفس نفس می زد!!وا...این چرا انقد زودنفله شد؟!!ماکه هنوزراهی نرفتیم!!
شیطون شدم وگفتم:چقد زود خسته شدی!!تازه راه نصف شده اون وخ تو بُریدی؟!!ازشب عروسیت تاحالا انرژیت تحلیل رفته!قبلا سرحال تروبودیا!!الهی بمیرم برات...الکی که نبودیه شب کلی کالری سوزوندی!!
لبخندمحوی زدوچیزی نگفت...
کنارش وایسادم تانفس تازه کنه وحالش جابیاد...متینو ارسلان عقب ترازمابودن.منتظرموندیم تااونام بیان...
طولی نکشیدکه متینو ارسلانم سر رسیدن.
متین به سمت نیکا اومدوگفت:چی شدی خانومی؟؟چرا صورتت قرمز شده؟!
نیکا گفت:دیگه نمی تونم برم متین...خسته شدم.
متین لبخندی زدونیکا رودرآغوش کشید...بادستش سرش ونوازش کردوبوسه ای روی سرش نشوند.زیرگوشش چیزی گفت که باعث شد نیکا ازخنده غش کنه!!
ای بابا...اینام که هی جلوی ما صحنه های عشقولانه درمیارن!!نمیگن مادلمون می خواد؟!!بابا همین کارا رومی کنن که جوونای مردم منحرف میشن دیگه!
متین روبه من وارسلان گفت:بچه ها نیکا خسته شده،یه ذره بشینیم استراحت کنیم؟
من اصلا خسته نبودم!!دلم می خواست بازم کوهنوردی کنم!!تازه ماباید این بیچاره هارو دو دقیقه تنها بذاریم تا باهم اختلاط کنن!!والا...همش من وارسلان عین سیریش چسبیدیم بهشون...خوگناه دارن!!تازه عروس تازه دامادن کلی آرزو دارن!!
لبخندشیطونی زدم وروبه متین گفتم:من خسته نیستم شما برید استراحت کنید...برید چهارتا کلمه باهم حرف بزنید دلتون واشه!!من به کوهنوردیم ادامه میدم.فعلا.
۱۸.۲k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.